قصد ندارم دیگر ازآن  پراکنده‌ها اینجا پست بگذارم، مگر اینکه واقعا دندان‌گیر باشند و به حال ربط داشته باشند. حرف‌های دیگری هم هست.

رها شدم. رها شدم از پراکنده‌ها. نمی‌خواهم پَرکنده باشم و با درد زخم‌های قدیمی، بالا و پایین بپرم. نمی‌خواهم در تاریکی اتاقم حبس شوم. دو ماهی شده توی آینه نگاه نمی‌کنم. و به تو.  اعتراض می‌کنم راحت‌تر. بازیگری راه رفتن روی یک طناب لغزان است، یک طرفِ پرتگاه ش، توجه تماشاگر است و طرف دیگرش فرورفتن در نقش. گمان می‌کردم زندگی هم همین باشد. امّا زندگی هیچ نمایشی ندارد (شاید این نگاه یک کارگردان باشد که سایه‌های خود او هستند که بر روی سن می‌رقصند).

فانوس را می‌آوری و می‌آویزی به چوبۀ خشکی وسط بیابان و می‌روی. شاید کسانی در تاریکی نشسته باشند یا  هیچ کسی نباشد. تنهایی. تنهایی، عمیق است به قدر تاریکی و پر بار است به قدر قدم‌هایی که در تاریکی به جا گذاشته‌ای تا فانوسی روشن کنی و رد شوی. سرانجام همۀ ما تنهاییم. نمی‌توان به تاثیر دل بست امّا جای شکی نیست که تاثیری هست که می‌گذاری یا می‌پذیری.

 

این

talk Tedرا از Julie Taymor ببینید. شگفت انگیز است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها